سوژه

بادرود

راستش یه چند وقتی بود که انگار زندگیم هیچ سوژه با انگیزه های توش نبود

بهتره بگم انگار چیزی توش حس نمیکردم

یه زندگی تکراریه خسته کننده

بدون هیچ انگیزه ای

اما امروز تو باغ داشتم همراه بابا کار میکردیم

بعبارتی دیگه فصل درخت کاری نزدیک شد داشتیم درختایه جدید میکاشتیم

بگذریم

داشتم تو باغ بیل میزدمو همش به همین قضیه که چرا زندگیم اینطوری شده فکر میکردم

که یدفعه چشمم به برگایه قشنگ زیره پام خورد

بااینکه از رو درخت ریخته بودنو داشتن خشک میشدن باز قشنگ بودن

این نشون میده این برگا با اینکه عمرشونم کوتاست بااین حال از تمام لحظات زندگیشون کمال استفاده رو میکنن

درحال مرگم فوق العاده زیبان

داستانم اینجارسید که تو یه لحظه یه جرقه ای تو ذهنم خورد

ما هر کاریو هر حالتی که انجام میدیمو سرمون میاد مسئولش خودمونیم

یعنی اگه از زندگیمون راضی باشیم خودمون خواستیم واگه راضی نباشیمم خودمون خواستیم

بدی مامیدونی چیه؟

عادت کردیم هر اشتباهی کردیم بندازیم گردنه اینو اون بعد بگیم تقصیر ما نبود تقصیر اینو اون بود

مثل شیطون مثل دل مثل اشتباهاتی که خودمون میکنیمو میندازیم گردن اطرافیان

زیاد حرفیدم

اما از این به بعد سعی میکنم دوباره خودمو درست کنمو سوژها و ایده های زندگیمو اپش کنم

مرسی

البته یه سوژه قوی دارم

خودش میدونه