عکسای خودم

عکس برای دیدن

عکسای خودم

عکس برای دیدن

یه روز از روزایه دنیاتون

با درود

خوب از وقتی شروع به نوشتن و کار با این وب کردم خیلیا لطف دارن و به من می گن که غلط املاییم زیاده من تمام سعی خودمو می کنم تا این اشکال رو رفع کنم

این کاره من یکیش ریشه در عجول بودنم داره ویکی دیگشم اینه که من این اشکال رو از بچگی دارم که به حرف بکار رفته در کلمات دقت نمی کنم

از این جهت از همه عذر می خوام و تا حل مشکلم تحمل کنید و غلطامم بگیرید

می خوام برگردم به دو روز قبل یعنی 6/4/1388

امروز بعد یه امتحان سخت با ماشین یکی از بچه ها برگشتم خونه،بعد ناهار بابا گفت:مازیار،تراکتور بگیر برو باغ خودکار بزن(خودکار یکی از دستگاهایه شخم زنی اما ظریفتر ازدستگاهایه دیگست)چون علف هرز زیاد شده،منم که چند وقت بود پشت هم امتحان داشتم وتو خونه مونده بودم این بهترین موقعیت بود که از خونه برم بیرون واسه همینم کلی از این حرف بابام خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم،چون فقط یه لبخند کافی بود که تا یه ماه برنامه کاریتو بریزه و دمار از روزگارت در بیاره.

بعداز تموم شدن کار گوشی رو گرفتم وبه یکی از دوستای صمیمیم زنگ زدم و بهش گفتم حال پیاده روی تو بیشه سرو داره،اونم از خدا خواسته گفت:اره چرا که نه.بعد بهم گفت بریم به باغشون وانجارو تماشا کنیم،راستش اون دانشجویه مهندسی کشاورزی و زمینای پدرشو گرفته و توش کار می کنه.

اون تو بیشه سر یه تحول ایجاد کرده واونم اینه که کشاورزی رو داره به طرف صنعتی شدن می بره،پارسال این کارو با آبیاری قطره ای برای پرورش خیار شروع کرد که خوب جواب گرفت وامسال خیلی ها دارن تو بیشه این کارو می کننن،تو پاییزو زمستونشم گلخونه راه انداخت که بازم خوب جواب گرفت و امسال زمستون خیلی ها تو این فکرن که همچین کاری انجام بدن،شاید تو جاهای دیگه اینا کاراخیلی وقته داره انجام میشه اما کشاورزی تو بیشه دیگه داشت از بین می رفت ومردم کم کم داشتن به طرف شهر هجوم می آوردن و به طرف صنعت می رفتن ومهم تر از همه داشتنم زمیناشونو می فروختن،اما این کاره اون یه جون دیگه تو گشاورزی بیشه ایجاد کرد.

بعد دیدن باغش زدیم تو خیابون و بهش گفتم کجا بریم،بریم آبندون.گفت چطوره بریم گله باغ،منکه فقط اسمه اون رو شنیده بودم وتا حالا اونجا نرفته بودم گفتم آره چرا نریم،ولی به روم نیاوردم که اونجارو نمی دونم کجاست،همراهش راه افتادم و کم کم دیدن که داریم به دینه سر یا همون بیشه سرقدیم نزدیک میشیم،کلی حال کردم چون می خواستم یه چندتا عکس از اونجا بگیرم و به شما نشونش بدم واینکه تنها برم اونجا حالشم نداشتم یا به عبارتی حسش نبود،بهر حال چندتا عکس که دارید می بینید گرفتم

بحث کشوندم به اینکه اینجا تاریخه 3000سالمون خوابیده و این مردم که اینجان اینو نمیدونن یا خودشونو به ...می زنن،که اونم گفت راستش مردمی که اینجا زمین دارن بیشتر خودشونو به ...می زنن،برای مثال خود ما اینجا زمین داریم و تو زمینمون یه تیکه طلا از زره یه اسکلت پیدا کردیم و خواستیم که ببریم به میراث فرهنگی بدیم که یکی از دوستانمون بهمون گفت این کارتون درسته که خیره اما دمار از روزگارتون در می آرن و بهتون می گن شما بیشتر از این پیدا کردیدو نمی آرین به ما نمی دید و واسه همین زندگیتونو زیرو رو می کنن.

قضاوت با خودتون

تو ادامه گفت اینجا یه دژیا ارگ بودکه توش آدمهایه عادی هم زندگی می کردن،خوب این احتمالم وجود داره چون همراه ظروف سفالی زره و شمیشرم پیدا شده،خوب این احتمالم هست اما من سعی می کنم در این مورد بیشتر اطلاعات بدس بیارم و دنباله منابع معتبر تری برم واون وقت بیشتر در این مورد حرف بزنم.

تو برگشت به راه خونه هوا تاریک شده بود ویهو به گذشته رفتم که یه وقت فکر می کردم بهترین مکان تو شب فقط خونست زیره چراغ برق روشن،اما اون شب اینقدر راحت و با آرامش تو خیابونایی داشتیم قدم می زدیم که دو سه ساعت قبل با توجه به خیلی از مسایل رفتاری داشتیم توش قدم می زدیم وهمش تو این فکر بودیم که هرجا یه چشمی هست که داره تورو می بینه و رفتارتو زیره نظر داره اما توی شب کلی از رفتاراتو می تونی درون تاریکیش قایم کنی و انجام بدی بدون اینکه بارنگاه کسی رودوشت باشه

تو آخرای مسیربودیم که داشتیم برمی گشتیم خونه که حسین (دوستم)گفت:مازیار تو تویه دنیای خودتی و دنیارو هر جور که خودت دوست داری می بینی وهمراه جامعه نیستی،که من بهش گفتم این دنیا دنیایه واقعی منه ،من از دروغ بدم می آدو این دنیا هم پراز دروغه،واسه همینم ازش یکم دوری می کنم یا سعی می کنم عوضش کنم،برای مسال یه سری آدم وقتی تو یه جمعی هستن حرفا وشعارهای زیادی می دن اما همینکه از اونجا بیرون امدن می زنن زیر هرچی که خودشون گفته بودن،خوب من اخلاقم اینه اول انجامش می دم بعد حرفشو می زنم یا حداقل حرفی رو که تو جمع می خوام بزنم می سنجمش که خودم آیا به اون حرفم اعتقاد دارم و پای بندم یا نه.

مرسی که اینبارم تا آخر خوندینش

به امید دیدار دوباره

نظرات 3 + ارسال نظر
مهسا سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ق.ظ http://mahsa74.persianblog.ir

سلام مازیار جان میتونی آخرین حرفمو تو وبلاگم بخونی

سمیه سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:16 ق.ظ

سلام عزر یا عذر زریفتریا ظریف تر شودم نه شدم قطرای نه قطره ای گرف گرفت اندات نه انداخت اینا نه این بهس نه بحث آدیم عادی هم نزر نه نظر مصیر نههههههههههههههه مسیر کاش فقط حرفاتو نمی سنجیدی بعد می گفتی دیکتشونم می سنجیدی ای خدا از دست تو

آدم آبجی ادبیاتی هم داشته باشه نعمتیه ها
مرسی
ایشالا سری بعدی این غلطارو نمی بینی

محمد سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:45 ب.ظ http://kaspian.blogsky.com

خوبه خوب هندونه بغل هم میذارین
نه!اینجوری نمیشه !بذار بابک بیاد باهاس یه فکر اساسی در مورد شما کرد

چاکرم دادا
چه خبر
بابا ما هنوز لنگ جلو پاتون می ندازیم
حالا ما هم یه حرفایی زدیم
شما به دل نگیر
خله چاکریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد